شب بود و باران طوری دم اسبی می بارید که حتی نور چراغ اتومبیل هم نمیتوانست

 

بیشتر از دو متر جلوتر را نشان دهد.

 

بازپرس همان طور که رانندگی میکرد آهی کشید و گفت:هشت زخم کاری...

 

هشت جنازه!

 

طرف خیلی حرفه ای است و کارش را دقیق و بی نقص انجام داده.

 

جوان جرم شناس پیپش را روشن کرد و پرسید:سر نخ یا مدرکی  چیزی هم گیر آوردین؟

 

بازپرس خندید و گفت:بله ریز اندام .چپ دست. عینکی و عاشق بهتوون.

 

جوان جرم شناس به آرامی گفت :پاتوقش را می شناسم...

 

باز پرس روی ترمز کوبید و گفت :کجاست؟

جرم شناس جوان ضامن چاقو را زد و گفت:همین جا!